۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

حس پنهان


ادمها همیشه دارن نقش بازی می کنن
چشم دزیچه ی دل_ تکراریه ولی قشنگه
**از وقتی که یادمه پدر بزرگت در حال مردنه انتظار کار سختیه نه؟** نه بابا این پدر بزرگ ما حالش از همه ی ما بهتره فقط کلافمون کرده نمی میره که **تو که سر حال تری قد و بالای خوبی هم داری جسدتم قشنگ تره کرم ها جشن با شکوه تری برات می گیرن**
ادم هایی که چشمها شونو می دزدن و پایین رو نگاه می کننو رو صورتشون هیچ لبخندی نیست دارن از خودشون فرار می کنن
ادما عاشق همدیگه می شن بعدش عشقشونو می کشن بچشونو می کشن چون می خوان تا ابد مالکش باشن صاحبش باشن دنیای ما ادما از دنیای حیوونا هم کثیف تره خیلی
همه ی موجودای زنده بعد از مرگشون فاسد می شن ادما قبل از مرگشون...بعضی از ادم ها رو باید کشت برای اینکه دیگران رو فاسد می کنن
تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ اذیتش نکن تا می تونی خوب نگاش کن

راه های رسیدن به ...

تن ادمی شریف است به جان ادمیت نه همین لباس زیباست نشان ادمیت
الهی ای فلک چون ما زبون شی.........دلت همچون دل ما غرق خون شی .......اگر یک لحظه خواستی غم ببینی.......یقین دونوم کزین غم سرنگون شی
ادم ها همه چیزرا همین جور حاضر و اماده از مغازه ها می خرند اما چون مغازه ای نیست که دوست معامله کند ادم ها مانده اند بی دوست تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن پرسید اهلی کردن یعنی چه؟ گفت : یعنی ایجاد علاقه کردن و این چیزیست که این روزها پاک فراموش شده پرسید راهش چیست ؟ گفت : باید صبور باشی خیلی صبور
خدا که فقط متعلق به ادم های خوب نیست خدا خدای ادم های خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد
فی الواقع خداوند اند_ لطافت اند_ بخشش اند_ بیخیال شدن و اند_چشم پوشی و اند_رفاقت است
رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت می دهد
اشک من هویدا شد...دیده ام چو دریا شد...در میان اشک من...سایه ی تو پیدا شد
کوچه لره سو سپ میشم یار گلنده توز اولماسون هله گلسین هله گتسین آرالیخدا سوز اولماسون ساما وارا اوت سالمیشام ایستکنه قند سالمیشام یاریم گدیپ تک گالمیشام نه عزیز دیر یارین جانی نه شیرین دیر یارین جانی کوچه لره سو سپ میشم یار گلنده توز اولماسون هله گلسین هله گتسین آرامیزدا سوز اولماسون.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ندای درون

گاهی اوقات در زندگی فکر قدم گذاشتن در راهی که به گمان بعضی ها ارزویی دست نیافتنیستبه ذهن انسان خطور می کند
تو بر خلاف تمام مخالفت ها تنها به ندای درونتتوجه می کنی وبر خلاف موج افراد سطحی نگر شنا می کنی و به سوی هدفت می روی...
به هر حال در هر کاری شکست و پیروزی وجود دارد
اگر شکست خوری وای بر تو چون ان جماعت که زمانی از تو دور بودند می ایند و کاری جزسرزنش و تحقیر ندارند و اگر پیروز شوی دیگر حتی سایه هایشان هم پیدا نمی شود...در گوشه ای می نشینند و دفتر زندگی خود را ورق می زنند و چاره ای جز اه کشیدن ندارند...تازه در می یابند می توان به جای در جا زدن و رخنه کردن در افکار پوسیده کمی ریسک را نیز چاشنی زندگی کرد

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

مادر


مادر...اری زبانم از تعریف و توضیحش نا توان است ,نمی دانم چه بگویم درباره اش تا حق مطب را ادا کرده باشم تنها می دانم خدا با افریدنش نشان داده چقدر مخلوقاتش را دوست داشته که مادر را به انها عطا کرده است.
این مادر کیست که تا نامش اورده می شود وجودمان سرشار از ارامش می شود و کودک در شرایط سخت و دشوار تنها اغوش او را مامن خود می داند و بس
این مادر کیست که در کودکی فرزند با شیرش سرشت و خوی راستین را در فرزند می پروراند و موسی پیامبر نمی نوشد شیری را مگر شیر مادر
اری حقیقتا مادر کیست؟
مادر اینه ی تمام نمای خوبی های عالم است
گویند بهشت زیر پای مادران است ,خیلی دوست دارم بدانم این بهشت کجاست که ارزش قدم نهادن مادر در ان را دارد و شاید بهشت تنها مقدمه ای برای زندگی جاودانه ی مادران است نمی دانم شاید...
خدایا سایه ی هیچ مادری را از سر فرزندانش کم مکن

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

دوست را نقاشی کن

قلم را در دست گرفتم و ان را بر کاغذ نهادم...گفتم نقش دوست بکش...لحظه ای صبر کردم تا نقاشی کند...اما دیدم نقشی نمی زند ...گفتم چرانقشی نمی زنی؟...گفت: مگر می توان فداکاری,مهربانی و عشق را به تصویر کشید؟...لحظه ای تامل کردم و بعد کاغذ همچون گونه هایم با قطرات اشک خیس شد

فرشته ی زمینی


سال ها غمی در دل داشتم و کسی نمی فهمید . بروز می دادم , فریاد می زدم ولی باز کسی نمی فهمید ولی تو ای دوست با یک نگاه به چشمانم عمق غم مرا یافتی و پریشانی و نگرانی در چشمانت موج زد , به کمک من امدی و درد مرا التیام بخشیدی . حالا تو در چشمان من شادی را می یابی و من در چشمانت حس قشنگ یک دوست نه حس قشنگ یک فرشته ی زمینی را می بینم

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

كاش يه روزي مي شد

مي خواهم بنويسم ولي ذهنم از دغدغه ها خالي نيست حرف هاي نوشته شده روي دلم کم نيست اما زبانم مرا ياري نمي کند
مرا ياري نميکند تا بسياري از نا گفته هايم را حتي لحظه اي براي خودم زمزمه کنم
شايد مي ترسم با گفتنشان براي ديگران و يا خودم اشکم جاري شود
و يا شايد ديگر کسي قلبش براي کسي نمي تپد
شايد و شايد ها ي ديگر .
واي اگر فکر هايي که در سرم هست مجال پرواز کردن به سوي تحقق را داشتند
ديگر غمي نبود
و اگر بهتر بگويم فرصتي براي دلواپسي باقي نمي ماند
چون ديگر غرق در درياي
علايقم بودم و بايد براي رسيدن به تمام آن ها دم زمان را مي ديدم
تا کمي اهسته تر پيش رود
چون خواسته ها زيادند و عميق ولي زمان کوتاه و بي رحم

رامتين